رفته بودم قسمت تحصیلات تکمیلی واسه فعال کردن اکانتم. نشسته بودم خانومه کارم را انجام بدهد. توی اتاق سهتا خانم بودند و جلوی هرکدام یک لیوان چایی خوشرنگ. یک دانشجو همانطور که داشت از جلوی در رد میشد، با یکی از خانومها سلام و علیک گرمی کرد، انگار میشناختند هم را. خانومه هم جوابش را داد. لیوان چایی، که تا نزدیکدهانش بالا آمده بود را آورد جلو، خنده شیطنتآمیزی کرد و با صدای بلند طوریکه صداش به دانشجوئه، که حالا چند قدمی از در اتاق دور شده بود، برسد گفت: بفّرما چایی. قیافهش شبیه دونقطهدی شده بود!
داشت سربهسر طرف میگذاشت. بعد نگاه کرد به من و گفت: یعنی بدترین شکنجهس، به دانشجو بگو بفرما چایی. داغ دلش تازه میشه. و بلندبلند زد زیر خنده. من هم که چهکار کنم؟ خنده!
واقعاً دلم خواست. بوفه هم که آنور دنیاست. ساعت بعد هم کلاس داشتم و وقت نمیشد برم و برگردم. یکدفعه دیدم خانومه بلند شد، گفت بذار برم برات از آبدارخونه چایی بگیرم. دلت خواست.